سورناسورنا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

سورنا توپولی

ترس بعد از زلزله

شاید باورتون نشه ولی من که نسبت به خیلی از مسائل شجاعم الان از ترس خوابم نمیبره                                                                                     همینطور بیدار نشستم و همش احساس میکنم خونه داره میلرزه البته این وضعیت تمام امروز پابرجا بوده حالا هم که خیلی خنده دار شدم نتونستم خودمو کنترل کنم و الان که ساعت 3 نصف شبه بلند شدم و یه ساک کوچولو برداشتم و واسه خودم و کامبیز و سورنا تمام وسایلی که امکان ...
29 آبان 1390

زلزله

سلام به همه ی دوست جونای قشنگم من دیشب اولین زلزله ی عمرم رو تجربه کردم که البته خیلی تجربه ی ترسناکی بود و4 بار اتفاق افتاد راستش ما دیشب مهمون داشتیم داداش علی با خاله راضیه و عمو مهدی اومده بودن خونمون و ما با هم کلی بازی کردیم         بعد از شام بود که یه بار به مدت 4 ثانیه بود و خیلی شدید که خاله راضیه جیغ زد و داداشی رو بغل کرد و بماند که چاییشو یه کم رو من ریخت و مامانم منو گرفت و داداشی هم به مدت 10 دقیقه گریه میکرد بعدیش نیم ساعت بعد بود و گذشت و داداشی رفت خونشون ما هم چون خاله صدی از شیراز برگشته بود رفتیم خونشون دیدنش ساعت 2 اومدیم خونه و تا من خوابیدم شده...
28 آبان 1390

تولدت مبارک

سلام به همه ی دوستای کوچولوی پسرم                                              امروز تولد پسر قشنگم بود و ما نتونستیم زودتر واسه تبریک بهش پست بزارم آخه درگیر 2 تا تولد بودیم یکی دیروز که با خاله ها و عموهاش (دوستای مامان و بابا) بودیم که خیلی هم خوش گذشت بهمون تولدت مبارک پسر ناز و قشنگم عاشقتم عزیزم         مامان نسرین و بابا عباس با دایی آرمین و شاهین و خاله یلدا از ...
17 آبان 1390

چند تا عکس از سورنا

سلام دوست جونا خوبین؟ من امروز اومدم چند تا از عکسای خودمو بزارم واستون پیشاپیش ممنون از اینکه به ما سر میزنید دوستون دارم                            اینم عکسا                    اینم مال یه روز دیگه است                            ...
10 آبان 1390

پیشرفتهای من

سلام به همه ی دوست جونای قشنگم من الان خیلی نمی تونم پست طولانی ای بزارم چون وقت ندارم  فقط اومدم یه سری از پیشرفتهای سریعمو بگم وبرم 1.روز 5 آبان یه دندونه دیگه هم در آوردم از پایین یکی از نیش ها در اومد 2.خودم دیگه دستمو میگیرم به مبل و بلند میشم و راه میرم و کل خونه رو زیر و رو می کنم و همه جا رو بهم میریزم 3.وقتی می بینم مامان یا بابا دارن چیزی میخورن زود خودمو می رسونم بهشون و سرمو تکون میدم میگم مم مم مم .... 4.خودم از دیروز تا حالا با قاشق یه کم غذا میخورم و وقتی هم که بهم غذا میدن اگه از گوشه ی دهنم بیات بیرون با دستم میزارمش تو دهنم 5.وقتی طرف چیزای خطرناک میرم و بهم میگن جیزه منم میگم جیزه جیزه خب...
8 آبان 1390

فرشته کوچولوی شب زنده دار

آه ه ه ه ه  بالاخره این پسره خوابید الان ساعته 4.15 دقیقه ی صبحه و من تازه سورنا رو با کلی زحمت خوابوندمش از ساعت 11 خوابید تا 12 که بیدار شد هرچی شیر دادم و نازش کردم و رو پا گرفتم و تو گهواره گذاشتمش تکونش دادم و ..... نخوابید که نخوابید همین از توی اتاق آوردمش بیرون یه دفعه گریه اش قطع شد و ساکت شد شروع کرد به بازی کردن با اسباب بازیاش که دیگه کلا جزیی از دکور هال خونمون شده و هی میخندید گفتم حتما گرسنه ات هم هست دیگه کلی وقته از شام خوردنت میگذره واسش شیرموز با کیک آوردم هر یه گاز که میزد و میخورد میرقصید و دست دست میکرد و خودش رو بالا و پایین میکرد بعد از خوردن هم یه کم باهم توپ بازی کردیم و من ...
8 آبان 1390
1